عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند


سلطان ننهد بنده محنت زده را بند

ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی


من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند

از دیدهٔ رود آور اگر سیل برانم


چون دجلهٔ بغداد شود دامن الوند

عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی


جهلست خردمندی و دیوانه خردمند

تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل


گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند

آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی


چون پرده ز رخسار برافکند برافکند

برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر


از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند

در دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کی


در سینهٔ من آتش هجران تو تا چند

ناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجو


چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند